حالا که بهار آمد …
رویاهای کودکی آدمها، برخلاف خود آدمها که بزرگ و بزرگتر میشوند، رنگ میبازند و کوچک و کوچکتر میشوند و جای آن را دغدغهها میگیرند. آرام آرام ماشین و خانه و دلار و طلا میشوند دغدغه و با توجه به محدودیت پردازنده ذهن آدم و ظرفیت کم اختصاص داده شده به حافظه مغز، هر آدم شروع میکند به جارو کردن چیزهای زائد ذهنش. در این شرایط رویاهای کودکی از چیزهای زائد ذهن هستند که خیلی زود جایشان را به دغدغههای بزرگتر میدهند. آدم نمیتواند همه چیز را با هم داشته باشد و ناخودآگاه یاد میگیرد که بعضی چیزها را فدای بعضی چیزهای دیگر کند. دغدغهها رویاها را قربانی میکنند و زمانی میرسد که دیگر رویایی نمیماند. آرام و بسیار نرم آدم به موجودی تبدیل میشود که رویایی ندارد. موجودی که رویا ندارد آدم نیست. یک موجود ساده بیهدف است که تفاوتی با هیچ موجود دیگری ندارد، فقط در یک چیز. موجود بیرویا خطری ندارد، اما آدم بیرویا خطرناکترین موجود روی زمین است. انسانها قدرتی در درون خود دارند که هیچ موجود دیگری ندارد. تنها چیزی که باعث میشود این قدرت مهارنشده مهار شود رویاها هستند.
آدمها زمانی که کودک هستند و هنوز توان بهرهبرداری از قدرتشان را ندارند رویاهای بزرگی دارند. اما زمانی که دستشان به قدرت خودشان میرسد رویاهایشان را از دست میدهند. رویاها اما یک ویژگی خوب دارند و آن این است که بازیافتنی هستند. رویاهای از دست رفته مثل آب ریخته شده روی زمین نیستند. انسانهایی که رویاهایشان را از دست دادهاند میتوانند دوباره رویاهایشان را بازیابند. بهار فرصتی است برای بازیابی رویاهای فراموش شده.