امروز کسی از بین ما رفت که رفتنش در هیاهوی انتخابات و آمدن این و آن گم شد. امروز کسی از بین ما رفت که سالها عنوان وزیر شعار را یدک میکشید. وزیر شعاری که همه ما صدای او را بیشتر از تصویرش میشناسیم شخصی بود به نام حاج محمود مرتضائیفر.
مرتضاییفر بنیانگذار تکبیر بعد از انقلاب بود و الله اکبرهای او در بدو ورود امام خمینی معروف است. وی بعدها به واسطه حضورش در تریبون نماز جمعه به «وزیر شعار» معروف شد. محمود مرتضایی فر از جمله چهرههای شناخته شده سه دهه اخیر ایران بود که به مدت ۲۸ سال مراسم نماز جمعه تهران و اعیاد اسلامی را با خواندن دعا و سر دادن شعارهایش مدیریت می کرد.
پیش از این مستند «وزیر شعار» ساخته علیرضا محمودزاده در سومین دوره جشنواره عمار به نمایش درآمد. این مستند به فعالیت های انقلابی مرتضایی فر از زبان خودش، خانواده و دوستانش میپردازد.
امروز روز زن است. باید از مقام زن گفت. اما حال و روزم به من میگوید از مردی بگویم که تیپ ایدهآل یک مدیر ایرانی است و متاسفانه ما او را کم شناختهایم و کم میشناسیم و تلاشی هم برای شناختش نمیکنیم. یکشنبه ۸ اردیبهشت سالروز درگذشت حاج عبدالله والی بود. این روزها انقدر درگیر روز «مرگیهایی» شدهایم که از آن چه اصل است دور میشویم. عبدالله والی به عنوان نماد مدیریت جهادی شناخته میشود. درباره او نوشتهاند:
در سفر هرمزگان وی با منطقه محروم بشاگرد از توابع شهرستان میناب آشنا شد و آن را گزارش کرد. در سال ۱۳۶۱ او طی حکمی رسمی برای محرومیت زدایی از منطقه بشاگرد از سوی نماینده ولی فقیه در کمیته امداد مأموریت پیدا کرد که به آن منطقه رفته و وضعیت منطقه را بهبود ببخشد. او طی حدود ۲۲ سال و با اجرای طرحهای گسترده عمرانی، مردم محروم بشاگرد را از فقرهای مختلف رهانید و چهره قبلی این منطقه را به کلی گرگون کرد. او بر اثر ۱۲ بار ابتلا به بیماری مالاریا (که به دلیل وضع نامناسب بهداشتی منطقه در آنجا شیوع داشت) سلامتی خود را نیز در این راه از دست داد و تا پایان عمر از عوارض ناشی از این بیماری رنج میبرد.
والی پس از حضور ۲۳ سالهاش در بشاگرد در ۸ اردیبهشت ۱۳۸۴ در سن ۵۶ سالگی در اثر سکته قلبی جان باخت و پیکر او در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
سید محمد خاتمی ریاست جمهوری (وقت) بعد از ۱۲ روز از درگذشت عبدالله والی در دیدار با مردم بشاگرد گفت:
امروز هنگامی من خدمت شما هستم که این عزیز بزرگوار که چندین سال در کنار شما بود امروز به جوار رحمت حق رفته است و مطمئن هستم که نتیجه خدمات و زحمات او را خداوند با رحمت و عنایت واسعه خود به او خواهد داد.
حاج عبدالله والی به عنوان یکی از اسوههای برتر زندگی جهادی در راستای اطاعت از ولایت شناخته میشوند. ایشان به اشاره حضرت امام (ره) در سال ۶۱ جبهه را رها کردند و به منطقه محروم بشاگرد هجرت کردند. بیست و سه سال در سمت مسئول کمیته امداد حضرت امام (ره) در این منطقه خدمت کردند و با کمک خیرین، بسیار فراتر از مسئولیتهای سازمانی، این دیار محروم را به آبادانی نسبی رساندند.
دو خاطره هم از او دیدم که نقل میکنم:
پول مردم پول مردم است نه پول تو جیبی
تا آنجا که من اطلاع داشتم، درآمد او از محل بازنشستگی بانک بود. وقتی یاران بشاگرد به دیدنش میآمدند به نحو احسن پذیرایی مینمود و در موقع رفتن از باب قدردانی هدیهای عنایت میکرد. این هدیه بنا به آنچه در بشاگرد بود تنوع داشت. گاهی یک صندوق پرتقال، گاهی چند بسته خرما و… امّا نکته مهم که شاید بسیاری از مهمانها خبر نداشتند. این بود که پول این هدایا را از جیب شخصی خود میداد. هیچ وقت از کمیته امداد هزینه نمیکرد. پول صندوق میوه را حساب میکرد و به حساب کمیته واریز مینمود. یادم هست یک سال سیصد هزار تومان بابت این هدایا پرداخته بود و حال اینکه مهمانها آمده بودند، طرحی را راهاندازی کنند یا در ساخت مدرسهای کمک کنند یا … هیچ کدام مهمانهای شخصی او نبودند.
ساعت کار مدیر
ساعات کار یک مدیر کل تعریف دارد. از ساعت ۸ صبح مثلا تا ۴ بعداز ظهر. امّا کار حاج عبدالله ۲۴ ساعته بود. حتی اگر کسی نیمه شب هم میآمد و کاری داشت، حاجی نه تنها رو ترش نمیکرد، بلکه اگر میشد کار او را حل میکرد. خود را وقف خدمت به مردم بشاگرد کرده بود. بارها شاهد بودیم که افراد گرفتار نیمه شب درب اتاق او را میزدند. یکی میگفت حاجی به دادم برس که زنم زایمان دارد و دیگری… امّا هیچ وقت حاجی نمیگفت حالا نیمه شب است برو صبح بیا.
جلد اول کتاب تا خمینیشهر در ۵۵۶ صفحه، حاصل بیش از دو سال کار کمیته انتشارات و تبلیغات مؤسسه جهادی است، به روایت زندگی حاج عبدالله والی، این بزرگ مرد جهاد و زندگی جهادی، تا اردیبهشت سال شصتوشش میپردازد. ایشان از سال شصتویک وارد بشاگرد شدهاند و این پنج سال، دورانی است که در اوج غربت و کمبودهای گوناگون، گامهای اساسی برای آبادانی مادی و معنوی بشاگرد برداشته شده است. مطالب کتاب در عین جذابیت متن، کاملاً مستند و عمده آنها به نقل از نزدیکان حاج عبدالله، یا اسناد بهجامانده از آن زمان روایت شدهاند. در انتهای کتاب سی سند و دویستویک عکسِ مربوط به بازه زمانی کتاب آورده شده است. این تصاویر با کمک متن، چهره واضحی از این دوره مجاهده حاج عبدالله برای خواننده ترسیم میکند. این مجلد آبان ماه هشتادونه به چاپ رسیده است.
پ. ن. این روزها در حال خواندن این کتاب هستم. ناراحتم از این که مدیران رسانه ما به دلیل تنبلی دنبال چه سوژههایی نمیوند و ناراحتم از این که به عنوان یک مخاطب دنبال چه محتواهایی نمیروم. خدا ما را ببخشد.
نوشته بودی امیر حسین فردی «هم» رفت. نه عزیز من. امیر حسین فردی «هم» نرفت، امیر حسین فردی رفت. جوری صحبت نکنیم که انگار دور و برمان پر است از امیر حسین فردی، که حالا یکیشان هم رفت. امیر حسین فردی یکی بود. برای خیلیها ممکن است او با صندلیهایی که روی آنها نشسته بود تعریف شده باشد. اما برای بعضیها او فراتر از این صندلیها بود. او برای من بچه نازی آبادی بود که در سالهای قبل از انقلاب و با محوریت یک مسجد جنوب شهری، به دنبال هنر انقلابی رفت و در این مسیر به دنبال روحها و لوحهای سفید و تازه گشت. در این مسیر او به سراغ بچهها رفت. بچههایی مثل من. او از بچههای مسجد به کیهان بچهها رسید. نشریهای که سالهای سال مخاطب آن بودم. نشریهای که در سالهای کودکی ذهن ما را ساخت. به ما تفکر آموخت. به ما راه را نشان داد. به ما عطش زندگی داد. امیر حسین فردی بچه نازی آباد هرگز «هم» ندارد. اگر او را میدیدی، بدون این که بشناسیاش انقدر در دسترس و راحت بود که گمان نمیکردی این فرد یک خروار پست و مقام همراه خود دارد و داشته. پیرمردی ساده و خاکی، مثل خیلی از لوتیهای قدیم تهران. امیر حسین فردی نه تنها اهل دریافت بو،د که در کنار خود بسیاری را پرورش داد که در طول موج دریافت قرار گرفتند.
امیر حسین فردی رفت. بچههای مسجد حالا بی بابا و معلم شدهاند. وقتش نبود. اما این رسم روزگار است. این سنت الهی است. رفتن تقدیر همه ماست. امیر حسین فردی رف،ت اما او جاده صاف کنی بود که راهی را هموار کرد که اکنون باید قدر آن را دانست. راه سبزی که فردی برای ما باز کرد، بیشتر از اینها ارزش دارد که بگوییم امیر حسین فردی «هم» رفت. امیر حسین فردی رفت، اما امیر حسین فردیهای دیگر در راه هستند.
پ.ن. یادداشتی هم در مورد امیر حسین فردی برای راویان شفق نوشتم که میتوانید از اینجا بخوانید.
بزرگترین مسئله زندگی ما مرگ است و غفلت ذاتی ما باعث میشود از این بزرگترین مسئله غافل باشیم و دقیقا زمانی که یکی از کسانی که میشناسیم میمیرد، تازه به مرگ فکر میکنیم. در روزهای ابتدایی سال ۹۲ با مرگهای فراوانی روبهرو شدم. قبل از سال شروع شد. مرگ یکی از دوستانم. در روزهای ۹۲ هم مرگ یکی از خویشاوندانم. چند آدم معروف هم بودند که میشناختم. مثل هوشنگ کاووسی و عسل بدیعی و حتی کسی مانند مارگارت تاچر که سالهای نوجوانی کتاب زندگینامه او را خوانده بودم و به عنوان یک فرد مسیری که طی کرده بود برای من قابل احترام و الگوبرداری است. یکی دیگر از مرگهایی هم که این روزها یادبودش برگزار شده مربوط میشود به مرتضی آوینی که ۲۰ سال پیش شهید شد. این رویدادها و اتفاقهای پیرامون آن چند نکته را برای من به سوال تبدیل کرده است: ادامه…