چند تا جمعه پیش بود که سر یک ماجرایی یکهو بدون کیف پولم رها شدم جلوی یک اسباببازی فروشی روبهروی پارک ساعی. جمعه بود و آن مغازه بسته. موبایلم هم همراهم نبود. رها کنید این را که چه کردم و چه طور خودم را رساندم خانه. میخواهم از تجربهای بگویم که آن روز جلوی آن مغازه اسباببازی فروشی داشتم. من زمانی که یک بچه دبستانی بودم همیشه جلوی ویترین مغازه یک اسباببازی فروشی در محلمان میایستادم و تقریبا جای همه چیز را حفظ شده بودم. قیمتها را نگاه میکردم و میدانستم که نمیتوانم آنها را بخرم. این گونه دنیای کودکی من گذشت. به بعضی از آن اسباببازیها رسیدم و به خیلیها نه. اما آن روز جمعه دوباره همان حس بچهگی را پیدا کردم. دوباره رفتم به دورانی که پول نداشتم اسباببازی بخرم. احساس کودکی آمد سراغم. به طرز عجیبی با این که در آن لحظه پول نداشتم که اسباببازی بخرم اما یک حس خوبی داشتم. حسی که تنه به تنه قدرت میزد. حس میکردم کاری نیست که نتوانم. درست که آن لحظه پول نداشتم اما مطمئن بودم که اگر بخواهم آن اسباببازیهای پشت ویترین را به دست بیاورم خیلی برایم سخت نخواهد بود. درست که در جیبم پول نبود. اما من نیازی به پول نداشتم. چون من به توانایی کسب درآمد رسیده بودم. این لحظه مهمی است. من رضا قربانی کودک این توانایی را نداشتم اما این رضا قربانی دارد.
حالا این منم. دارم فکر میکنم به انسانهایی که بدون هیچ پولی کنار یک کشتی باری چند صد میلیاردی میایستند. یا مثلا کنار یک هواپیمای عظیم. یا کنار یک کارخانه فولاد. یا مثلا کنار یک زمین کشاورزی بزرگ. همه آن انسانهایی که امروز صاحب بزرگترین سرمایههای مالی و مادی روی زمین هستند روزی مثل من از کنار اسباببازی فروشی محلشان رد شدند. آنها امروز اگر کنار یک کشتی غول پیکر بایستند همان حسی را دارند که من کنار آن اسباببازی فروشی در آن ظهر جمعه داشتم.
دنیای ما در همین سر ماست. هر چیزی هست همین بالا و توی مغر ماست. گرفتید چه میخواهم بگویم؟
تشبیه خیلی خوب و جالبی بود.
تشبیه زیبا بود.
انگار که اسباب بازی ها عوض شده اند. با کشتی و هواپیما و خانه و ماشین های واقعی بازی می کنیم.
اشاره ی ظریفی بود
به قول شما این خواستن ها و ای کاش ها برای همه ی ما بوده
برای من لوازم تحریر خریدن برای شما اسباب بازی برای خیلی ها …..
هنوز هم گاهی اوقات وقتی تو فروشگاه های زنجیره ای بعضی خوراکی ها رو می بینم که تو بچگی ام دلم خواسته بخرم و خرجی ام نمی رسه می ترسم دست ببرم و اون خوراکی رو بردارم همون ترس کودکی
زیبا بود.آدمی همان چیزی است که در فکرش مجسمه ای از آن را حکاکی کرده است