حتی نمیدانم اولین بار این جمله را کجا شنیدم. اما همان اولین باری که شنیدم عاشقش شدم: سه تا کلمه ساده و یک دنیا حرف. اصلا نمیدانم این ترکیب را اولین بار چه کسی و با چه هدف احتمالی ساخته است، اما مناسب حال و روز این روزهای ماست و خیلی هم روزمره نیست. شاید چند سال دیگر هم معنای خودش را داشته باشد اما به نظر همیشه تازه میآید. از ۶ ماه پیش که بلاگ درون سازمانی یکی از شرکتهای خصوصی را شروع کردم تا به امروز این جمله سردر بلاگ بوده است. روز اول برنامه خاصی برای این جمله نداشتم، اما به مرور که تجربه رسانههای اجتماعی را در یک محیط کوچک پیدا کردم، آرام آرام دستگیرم شد که چرا مردم با اینترنت میجنگند. بله. دقیقا اینترنت منظورم است. ببینید هیچ وقت دیده و شنیده نشده که طرفداران محیط زیست به جنگ اتوموبیلها بروند. اما اینترنت پدیده غریبی است. اینترنت خود شیطان است. قدرتی در اینترنت وجود دارد که تاکنون در تاریخ بشری سابقه نداشته است. البته همین قدرت روی دیگری هم دارد و آن بیقدرتی محض است. اینترنت همان قدر که مهم است همان قدر هم بیارزش است.
این روزها اگر در خیابانهای این شهر دودگرفته پرترافیک قدم بزنید حتما چشمتان به حرکت پرشتاب ساخت و سازها خواهد افتاد. گویی کارگران ساختمانی و آق مهندسهای سبیلوی سیگاری شکمدار پرادو مشکی سوار یکهو از زیر زمین سبز شدند آمدند افتادند به جان این ساختمانهای قدیمی و دارند تند و تند برای خدمت به خلق خانه میسازند. این روزها از کنار این ساختمانهایی که با شتاب هر چه بیشتر خراب میشوند و جایشان ساختمانهایی بلند مرتبه سبز میشوند که رد میشوم فکر میکنم اینترنت چقدر برای این آق مهندسها اهمیت دارد؟ ته تهاش احتمالا یک سر زدن به مثقال دات آی آر فیلتر شده و نهایتا هم سری به نیک صالحی و دیدن آخرین تصاویر سحر قریشی و دوستان!
آمارهای مرکز آمار میگوید از هر ۱۰ تا ایرانی ۷ تاشان سال تا سال دست به کیبورد نمیشوند که چیزی در اینترنت ببینند. حالا تولید بین آن سه نفر باقیمانده هم که جای خود دارد. آن وقت چرا این روزها اینترنت جبهه جنگ جدید است؟ جبهه جنگ که نه خود جنگ است.
این روزها با بچهها دلمان خوش است و فکر میکنیم میتوانیم رسانههایمان را تکانی بدهیم. لااقل ما هم زنبیل گذاشتیم و در صف خواستگارها ایستادهایم. با خودمان فکر میکنیم میتوانیم طرحی نو دراندازیم. پرونده صنعت کتاب در میآوریم و از قول مدیر سهلتی اعلام میکنیم که پول باید کتاب خودش را در بیاورد … ببخشید … کتاب باید پول خودش را دربیاورد. پرونده صنعت سینما درآوردیم و میگوییم چطور میتوان کاری کرد که این سینما روی پای خودش بایستد. آن وقت خبر میرسد چشمه تعطیل شده است. نه این که برویچ چشمه پسرعمهها و یا پسر عموهای من باشند و یا این که سر یک سفرهای باهاشان نشسته بودم و الان اشک میریزیم بر این تعطیلی. نه. خداییش ناراحت هم نشدم. همان حسی را داشتم که به دوستی گفتم ساراماگو مرد و گفت مگر زنده بود! یعنی من حس آن دوستم را داشتم که متعجب شده بود؛ نه از خبر مردن ژوزه بلکه از شنیدن خبر زنده بودنش تا همین چند روز پیش. حالا من هم تعجب میکنم که مگر ما انتشاراتی فعالی داشتیم و صنعت کتابی که حالا تعطیل شده. آن طرفتر خانه سینما خراب میکنند و جایش یک ارگان سهلتی دیگر به پا میکنند و مدیر سهلتی فکر میکند سینما کارخانه کنسرو سازی لوبیا است و از فردا میتواند حرفهای گندهای را که سی و سه سال است مانده تو گلویش بریزد توی قوطی بدهد دست خلقا… مصرف کنند و همراه شوند عزیز! آن وقت مردم هم بهبه و چهچه که چه لوبیای حکیمانهای.
آن وقت کسی هم به روی خودش نمیآورد که برنامه محبوب قلبهای این روزهای مردم بفرمائید شام است که باید ببینی تا بدانی دارد چه میکند با ما مردم. آن وقت کارگردان و الگوی بچهگی ما میرود از روی دست اینها برنامه میسازد و حتی نامش را هم تغییر نمیدهد که خدای نکرده کسی فکر نکند این برنامه دیگری است. نه! این همان برنامه است: همون! اما نسخه سوپرمارکتیاش. از آن طرف میرویم پیش استاد گرانمایه و از او در مورد چهره رسانه در سال ۹۰ میپرسیم و استاد بزرگوار بیسوادی خودش و عدم اطلاعش از جریانهای روز رسانه را چماغی میکند بر سر ما که جمع کنید این بساط را. از آن طرف دخترکی همیشه منتقد میگوید جمع کنید بساطتان را. خانه سینما و نشر چشمه تعطیل میکنند و شما اندرخم این هستید که صنعت کتاب و سینما چند من است؟
شعری بود که قدیمترها دوستش میداشتم و خوانندهای هم آن را به ترانه تبدیل کرده بود. البته من نمیدانم اول شعر را خواندم یا اول ترانه را شنیدم اما این طور شروع میشد: روزگار غریبی است نازنین. بعدا انقدر جاهای باربط و بیربط این شعر را دیدم و شنیدم که دیگر حالم ازش به هم میخورد. جوجه تازه رسیدن و در آستانه مرغ شدن و از خانه قهر کرده میرفت گندم شاپ و با خروس بیحیا مینشست و سرش را بین پرهایش میگرفت و میگفت روزگار غریبی است نازنین و خرس یا همان خروس در فکر …
همیشه گفتم و هنوز هم میگویم که شنیدن کلمه نمیشود و نمیگذارند و نمیشه مال هنرمند جماعت نیست. هنرمند نمیشه و نمیگذارند و نمیشود را دستمایه هنرش میکند و بعد میگوید کردیم و شد. همانطور که خواننده این سطور میبیند فرق است از نظر نگارنده بین هنرمند و فیلمساز و نقاش و رقاص و … با هنرمند!
به قولی هنر آن است که خود ببوید نه آن که دیگری بگوید.
همه اینها را گفتم و همه بهانه برای این همه گفتن هم همین یک خط بود:
دوست من
بیا
با اینترنت نجنگیم
پ.ن. این را نوشتم و داشتم میفرستادم میدان مین که دستم به حافط و دلم سوی شوق گوگل کردم و دیدم گوگل به جای با اینترنت نجنگیم پیشنهاد میدهد با اینترنت بجنگیم! بابا دمت گرم!
خب خیلی درد دل کرده بودی برادر!
و البته ما مدیر جمع کوچکمون رو استوارتر نیاز داریم .
لطفا مراقبش باشید.
بفرمایید شام چی کار داره میکنه با مردم؟ نه واقعا چی کار؟
درود
تغییر سبک زندگی به صورت کاملا زیرپوستی. چیزی راجع به خوب و بدش نمیدانم اما این تاثیر را میتوانید از بفرمائید …. نوشتنهای مختلف رسانهنگاران ببیند. آخرین مورد هم بفرمائید شام بیرنگ. کاری به خوب و بدش ندارم. نگرانی من از این است که کسی برای این برنامه ندارد. نمیدانیم چه اتفاقی دارد میافتد. همین