بیشتر مردم تصور میکنند عاشق شدن همان عاشق ماندن است. خیلی از ما در این خیال هستیم که عشق یا امری انتزاعی و خارج از چارچوب زندگی است و بیشتر به درد افراد بیکار و جوان و خیرهسر میخورد. یا در نهایت فکر میکنیم آن هم دورهای دارد و سرشان به سنگ میخورد و این داستان را فراموش میکنند. اما قصه عشق عجیبترین قصههاست که برای پر معنی کردن زندگی ماست.
همه ما در این جهان تنها هستیم و همه تلاشهای ما برای فرار از این تنهایی است. همه ما تصور میکنیم که بهشت برین جای ما بوده و هست و این روزگار روزگار فصل است و شدید به دنبال راهی برای وصل میگردیم. به همین دلیل در همه زندگی تلاش میکنیم تنها نمانیم.
وقتی کودکی شیرخواره هستیم هنوز من نداریم. ناخودآگاه با مادر احساس یکی بودن میکنیم. به مرور که من رشد میکند میآموزیم که مادر هم نمیتواند تنهایی ما را پر کند. به همین دلیل به سراغ طبیعت میرویم. خاک و حیوان و گیاه دنیای کودکی ما را تشکیل میدهند. خودمان را با طبیعت یکی میدانیم و سعی میکنیم به دنیای طبیعت متصل شویم که از این تنهایی در بیاییم. به مرور میفهمیم که طبیعت هم از ما جداست و مرز ما با طبیعت هر روز پر رنگ و پر رنگتر میشود. به همین خاطر آرام آرام روی میآوریم به چیزهای دیگر. سیگار و مواد مخدر، خوشگذرانی، دعا و نیایش، کار شدید، هنر و بسیاری چیزهای دیگر. غافل از این که همه اینها مسکنهای موقتی هستند و هر بار که از آنها دست میکشیم و به این زندان تنهایی که در آن هستیم فکر میکنیم بیشتر و بیشتر میترسیم.
به همین دلیل بیشتر و بیشتر در این دنیا و مافیها مشغول میشویم تا یادمان برود که تنهاییم. به مرور که جوامع بزرگتر میشود به دنبال همرنگی هستیم و حتی از این احتیاج به همرنگ بودن هم بیخبریم.
آرام آرام وارد دنیایی میشویم که دنیایی است پر از ولع خرید و مبادله کردن. حال آن که همه اینها بازیهای بچهگانهای است برای رهایی از این تنهایی. انسانها از ذات انسانی خود بیشتر و بیشتر فاصله میگیرند و به کالایی برای مبادله تبدیل میشوند.
در این دنیای خود ساخته کمتر کسی فکر میکند که عشق ورزیدن هنر است. بالاتر از آن زیستن یک هنر است. برای این که یک هنر را یاد بگیرند چه میکنند؟
نظریه را میآموزند و بعد بسیار تمرین میکنند.
عشق پدر و مادر و فرزند، عشق برادرانه، عشق مادرانه، عشق جنسی، عشق به خود و عشق به خدا راههایی هستند که باید آنها را یاد بگیریم تا این زندگی برای ما معنیدار شود.
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن به مکتبها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعاند
به عشق باز دهد جان ز آز و مطلبها
به پر عشق بپرد در هوا و در گردون
چو آفتاب منزه ز جمله گردونها
پیشنهاد میکنم که کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم را که درباره رهایی از بندهای اسارت انسانی است را مطالعه کنید.
به گفته او عشق یگانه پاسخ کافی و عاقلانه به مسئله هستی انسان است.
به قول خواجه شیراز:
عشق می ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
راستی، با خواندن نوشته ات، یاد کتاب «درد جاودانگی» افتادم. اونجا که منشا عشق رو میل به جاودانه بودن می دونه… کتاب خیلی خوبیه، نگاه متفاوتی از زندگی بهمون می ده