بزرگترین مسئله زندگی ما مرگ است و غفلت ذاتی ما باعث میشود از این بزرگترین مسئله غافل باشیم و دقیقا زمانی که یکی از کسانی که میشناسیم میمیرد، تازه به مرگ فکر میکنیم. در روزهای ابتدایی سال ۹۲ با مرگهای فراوانی روبهرو شدم. قبل از سال شروع شد. مرگ یکی از دوستانم. در روزهای ۹۲ هم مرگ یکی از خویشاوندانم. چند آدم معروف هم بودند که میشناختم. مثل هوشنگ کاووسی و عسل بدیعی و حتی کسی مانند مارگارت تاچر که سالهای نوجوانی کتاب زندگینامه او را خوانده بودم و به عنوان یک فرد مسیری که طی کرده بود برای من قابل احترام و الگوبرداری است. یکی دیگر از مرگهایی هم که این روزها یادبودش برگزار شده مربوط میشود به مرتضی آوینی که ۲۰ سال پیش شهید شد. این رویدادها و اتفاقهای پیرامون آن چند نکته را برای من به سوال تبدیل کرده است:
۱. ما مرگ را برای دیگری میدانیم و نه خودمان. مرگ به ما جرئت نزدیک شدن هم ندارد. چرا این گونه فکر میکنیم؟
۲. ما به آدمها تا زمانی که هستند توجه نمیکنیم و بعد از مرگ تازه یاد آنها میافتیم و گویی میخواهیم همه بیتوجهیهایمان را یک باره جبران کنیم و این بار شروع میکنیم به افسانهسرایی و برخی فعالیتهای شدیدا احساسی که هیچ ربطی به مرحوم مورد نظر ندارد. چرا آدمها بعد از مرگ عزیز میشوند؟
۳. اهمیت مرگآگاهی در زندگی این نیست که ما را به مشتی درویش و گوشهنشین تبدیل کند و بشویم تارک دنیا. اهمیت مرگآگاهی از آن روست که ما بدانیم که بین مرگ و زندگی در نوسان هستیم و باید برای قرار گرفتن متعادل بین این دو برنامهریزی کنیم. ما همانقدر در هر لحظه به زندگی نزدیک هستیم که به مرگ نزدیکیم. نفسهای ما قدمهایی هستند که به سوی مرگ برمیداریم.
۴. استیو جابز که محبوب این روزهای بسیاری از جوانهاست هم بعد از مرگش بیشتر مورد توجه قرار گرفت. جابز فارغ از همهی بحثهای متفرقهای که حول دستاوردهایش شکل گرفته، از نظر الگوی زندگی بسیار آدم جالب توجهی بود. خودش میگفت من همیشه فکر میکنم امروز آخرین روز زندگیام است. بعد با خودم فکر میکنم با امروزم میخواهم چه کار کنم. امروز آخرین روز زندگی ماست؟ اگر هست چه میکنیم؟
۵. در گذشته زندگی راحتتر بود. نه از این منظر نوستالژیبازیهای خندهدار و بعضا رقتانگیز. بلکه از این منظر که در گذشته دسترسی کمتر بود. دسترسی به انسانهای دیگر کم بود و به همین ترتیب دسترسی به انسان هم کم بود. انسانها خلوت داشتند. چیزی که این روزها کمتر یافت میشود. حتی در معماریهایمان هم جوری ساختمانها را میسازیم که خلوتی نداشته باشیم. به همین دلیل و دلایل دیگر این روزها توجه به مسائل جدی مشکلتر شده است. ما هر از چند گاهی متوجه ابتذال زندگیمان میشویم و زمان زیادی از درگیریمان با آن گذشته است. اما خیلی زود دوباره به همان زندگی مبتذل بازمیگردیم.
۶. زندگی مبتذل سرنوشت محتوم ما شده است که رهایی از آن به آسانی صورت نمیگیرد. برای رهایی باید فکر داشت و فلسفه و مهمتر از همه هم دوری از یک گشادگی و فراخی مرسوم در زندگی. ما نمیدانیم و به چیزهایی هم که میدانیم عمل نمیکنیم. ما هر روز با غرق شدن در دستاوردهای بشری از فلسه و اهداف اولیه و اصلی این دستاوردها هم دور و دورتر میشویم.
۷. در این چرخه و دور باطل راه فرار از هر چیزقابل دستیابی است. اما یک چیز هست که مانند سوزنی میماند بر این بادکنک عظیم. و آن یک چیز مرگ است. مرگ پشت در است و در میزند.
پ.ن. دوست داشتم با مرگ شوخی کنم و همه چیز را به بازی بگیرم، مثل کارهایی که وودی آلن انجام میدهم. اما نمیتوانم. هر وقت که به مرگ فکر میکنم بسیاربرایم جدی است. تصور میکنم آنهایی که درک عمیقی از مرگ یافتهاند از جدی گرفتن مرگ گذشتهاند و آن را یک شوخی میبینند و با آن شوخی میکنند. گفتم شوخی، نه یک موضوع مبتذل دیگر.
در ابتدا جا داره که از بابت انتخاب موضوع مرگ و راحتی و روانی کلام شما و برخی مواردی که به شکل مفهومی به مخاطب تلنگر وار گوشزد می شه، به شما تبریک بگم.
از این منظر، که یک اثری که نوشته می شه و در حوزه ادبیات راه پیدا می کنه؛ (حالا با هر تعبیر و مقامی، مثلاً نقد ادبی، حدیث نفس، شعر، داستان و خلاصه هر چیز دیگه) یک روح کلی داره و اون روح کلی، میزان اعتبار اون رو تعیین می کنه؛
جا داره که در اینجا دو پیشنهاد رو در رابطه ما متن حاضر ارائه بدم…
۱- بزرگترین مسئله ما در زندگی به نظر من مرگ نیست و چه بسا خود زندگی بزرگترین مسئله ماست؛ مرگ نقطه عطف بسیار مهمی در مشخص شدن مسیر و نوع نگاه ادیان و ایدئولوژی های مختلف دنیا به شمار می ره که در حقیقت می شه گفت که درب ورودی تمام ادیان و نگاهشون به معاد با چگونه چرخیدن بر روی این پاشنه تعیین می شه و صد البته که تعمق، شناخت و درک موضوع مرگ برای ما مسئله راهبردی و مهمی در زندگی تلقی می شه. این نکته از این بابت به تفصیل ذکر شد که مدخل حرف شما جمله مذکوره (بزرگترین مسئله ما …) واز ابتدا این جمله هر چند که به لحاظ حسی مخاطب رو با نگاه هیجانی شما برای ارسال مفهوم مواجه می کنه اما انتقاداتی به درونمایه اش وارده ( البته به نظر بنده)
۲- کلمه ” ما” کلمه ایست که دو پهلو داره. از یک بعد حس جمعی و ظاهراً منصافنه ای رو القا می کنه که گویی نویسندگانی که از این کلمه استفاده می کنند خود را آمیخته با جامعه دانسته و از سوی دیگر قضاوت و دیدگاه ذکر شده بعد از این کلمه را هم نیز محترمانه به پای آنها می نویسند. آسیبی که استفاده از این کلمه می زنه اینه که چون بسیاری از همین ما ها نیز هستند که مانند ماهای دیگر نیستند و البته دسترسی ایشان نیز به فضای رسانه کمتر است. به همین دلیل دوستان و اساتیدی که در حوزه سایبری فعالیت می کنند تاثیر عمیق و ناخودآگاهی بر ایجاد و شکل گیری تصویر ذهنی بسیاری از ما ها دارند و در بسیاری از این موارد ما ها چون تاثیرپذیرند بیشتر تا تاثیرگذار، فکر می کنند که واقعاً اینگونه اند و آنگونه. لذا به زعم بنده بهتر است که به جای کلمه ما، که نوعی از تلقین را به دنبال دارد از کلمه بسیاری، برخی ، و یا هر چیز دیگه ای استفاده بشه.
البته در خصوص موارد ذکر شده در این متن، باید بگم که بنده هم تقریباً موافق با قضاوت موجود هستم 😀
۳- نکته بعد مربوط به بند شیشه ۶ و با استراتژی جهت اطلاع عنوان می شه.
روح این بند و البته روحی که در پایان بندی نیز وجود داره بسیار به اندیشه های سارتر، کامو، و سایر فلاسفه و نویسندگان اگزیستانسیالیسم و ابزورد نزدیکه و نکته مهم اینه که بعضی از هنرمندانی که بر اساس این نوع نگاه و البته با زبان هنری ای که بلدند، فیلم و یا تئاتر می سازند مورد انتقاد قرار می گیرند!
درود بر شما. ممنون. باید بیشتر فکر کنم.