چرا همهتون خفه شدین خو؟
اهواز برای من یعنی تابستان سال ۸۰. شاید هم ۷۹ یا ۸۱. مهم نیست. اهواز برای من یعنی روزهایی که شاگرد شوفر تریلی ماشینبر بودم؛ آن هم کشنده و تریلی که با استاندادهای آن روز هم غیراستاندارد بود. اهواز برای من یعنی رسیدن به شهر در زمانی که دقیقا خورشید عمود میتابید. نمیتابید، شلاق میزد. اهواز برای من یعنی ولع پیدا کردن یک سایه کوچک گوشه یک دیوار. اهواز برای من یعنی عرق کردن پیوسته و باز کردن دستها و پاها، برای این که تحمل نداشتم خودم را تحمل کنم. این اولین و آخرین باری بود که به اهواز رفتم؛ و کلا خوزستان. عید یکی دو سال پیش خواستم عید برویم آنجا با راهیان نور. نشد.
خرمشهر و آبادان را فقط در فیلمهای جنگی دیدهام و کلیپهای لسانجلسی. از جنگیها رشادتهایشان را شنیدهام و از رقصیها هم اهل زندگی بودنشان را. این روزها هم که سالی یک بار خرمشهر فتح میشود از گوشهوکنار میشنوم که خرمشهر زخم خورده از جنگ هنوز زخمهایش باقی مانده. خرمشهر برای من یعنی ممدی که نبود و نیست. آبادان برای من یعنی فیلم تاج محل حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی. آبادان و خرمشهر برای من تصویر گنگی است که با ترانههای آغاسی ساخته شد و با تاج محل تمام شد. خرمشهر و آبادان یعنی سالی یک بار شنیدن از شهرهای خارجی که با خاک یکی شدند و بعد از جنگ که همه برگشتند سر زندگیشان اول آن شهرها را ساختند. خرمشهر یعنی این سوال که برلین و ناکازاکی چرا بعد از جنگ ساخته شدند و خوزستان ساخته نشد؟
اعتراف میکنم خبرهای مربوط به خوزستان و آلودگی و این همه بدبختی، تا امروز برایم تصویری گنگ بود. امروز اما به خبرها که رسیدم یک چیزی از درون داغانم کرد. امروز در خبرها آمده بود که رطوبت و گردوغبار دستبه دست هم داده که اهواز فلج شود. برق قطع شده. آب قطع شده. مدارس و دانشگاهها و ادارهها تعطیل شده که شاید قضا و قدر مدیریت کند این وضع را. امروز تصویر گنگی از لیلا حاتمی ارتفاع پست ذهن را مثل خوره خورد. دردهای آن زمان که از زبان نرگس (لیلا حاتمی) بیان میشود بعد از گذشت نزدیک به ۱۵ سال هنوز برقرار است. گویا قرار نیست این دردها درمان شود. چرا؟
این تصاویر همه برای من چیزی دور بود. چون من یک تهرانی هستم و متاسفانه ایران تهران است. اگر کوچکترین اتفاقی در تهران بیفتد همه ایران باید خبردار شوند. اما اهواز گویی مقصر است که در جنگ پیشانی ما بود و زخم خورد و امروز ما تهرانیها فقط نفتش را میخوریم و کاری به هیچ کدام از بدبختیهایش نداریم. این تصاویر همینطور برای من گنگ میماند اگر امروز یک اتفاق ساده دلم را نمیشکست. پنجشنبه گذشته رفتم اداره پست تا برای چند نفر از کسانی که کتاب «گسست بانکها» را خواسته بودند با پست بفرستم کتاب را. امروز یادم افتاد که پنجشنبه یکی از بستههای کتاب برای خانمی بود در اهواز. امروز که خبرهای ناراحتکننده اهواز را دیدم با خودم گفتم یک نفر در اهواز چطور دل و دماغ خواندن کتابی را دارد که از دنیای بهتر میگوید؟ چطور میشود در جهنم گردوغبار بود و از تاثیر فناوری بر زندگی خواند؟ جطور میشود به برق دسترسی نداشت، به آب دسترسی نداشت، آن وقت گسست بانکها را خواند.
نرگس در ارتفاع پست چیز زیادی نمیخواست. همان هم سهمش نشد از این سفره گلوگشاد نفتی!
باز یه خوبی که خوزستان داره اینه که اگه اتفاقی بیوفته مثل بمب سروصدا میکنه ولی توی سیستان و بلوچستان سیل میاد کمتر کسی ازش مطلبی مینویسه یا در موردش چیزی میگه.یا توی زابل تابستونا ۱۲۰ روز باد و همراه با گرد و خاک میاد که به بادهای ۱۲۰ روزه معروفه و زندگی رو کاملا مختل میکنه ولی هیشکی از مسولان صداش در نمیاد و صدای خود سیستانیها هم به جایی نمیرسه
اینکه صداشون در نمیاد دلیل میشه که طبیعتا کسی صداشون رو نشنوه
نزدیک به ۲۰ میلیون نفر از جمعیت ایران در تهران کار یا زندگی می کنند.
تا حدی طبیعی است که صدای آن بسیار بلندتر از یک استان ۴ میلیونی (خوزستان) یا یک استان ۲ میلیونی (سیستان) باشد.
(بر طبق آمار رسمی جمعیت استان تهران و کرج که عملا خوابگاه تهران است نزدیک به ۱۶ میلیون است. آمار غیر رسمی جمعیت تهران و اقمار آنرا تا ۲۴ میلیون برآورد می کنند.)
فقها و فلاسفه یک تفاوتی قائل میشوند بین علت و دلیل. چیزی که شما گفتید در این محدوده است. معلول را نباید جای علت گرفت. این که یک استان دو میلیونی میشود و یک استان ۲۰ میلیون علتی دارد که همان نتیجه میدهد این وضعیت را. همان علتی که باعث شد مردم کوچ کنند تهران امروز تهران را کانون توجه قرار داده نه این که تهران ۲۰ میلیون است و سیستان ۲ میلیون.
بیلیاقتی و حماقتهای مدیریتی را نمیشود سرپوش گذاشت. امروز که خبر رسید ماجرا از خوزستان هم فراتر رفته است متاسفانه.
ایران تهران نیست و ایران هم مرکز جهان نیست. همان اندیشهای که قائل است به مرکز جهان بودن ایران تهران را مرکز قرار داده است. تمرکزگرایی هرگز سرانجام نیکی نیافته است.
با بخش دوم صحبت شما کاملا موافقم. سو مدیریت، باعث کوچ مردم به تهران شده، افزایش جمعیت تهران باعث تشدید تمرکزگرایی در تهران شده و در ادامه تمرکزگرایی باعث تشدید مهاجرت به تهران گردیده است. به عبارتی یک سیاه چاله تشکیل شده و در حال بلعیدن همه چیز است. به نظرم الان کار به جایی رسیده که دیگر بهترین مدیرها هم نمی توانند این چرخه را متوقف کنند.
اما با بخش اول صحبت شما اصلا موافق نیستم. علت بلند بودن صدای تهران فقط جمعیت آن است و لاغیر و کاملا هم طبیعی است.
از مقاله تند و تیز و کوبنده تون استفاده کردم. نظرات صحیحی مطرح کردید که متاسفانه بهش توجه نمیشه